•▪●ღعشقღ●▪•
•▪●ღعشقღ●▪•
متن عاشقانه واحساسی و...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, توسط love |

اينقدر غمم زياده|كه دارم ميسوزم اينجا|ولي تو خيالتم نيست|كه دارم ميميرم اينجا

 

 

 

اون تنها كسي بود كه بعد شكست سنگين باز هم حاظر نميشد يه لحظه درباره عزيزش بد فكر كنه

براي تنها عزيزش زمزمه ميكرد و ميسوخت

پسركي كه به چيزي غير از عشق اعتقاد نداشت.داشت براي عشقش پرپر ميشد

چشمهايي كه به ماه هستي به تنها ماه بي كسييه همه خيره مانده بود

اشكهايي كه روي گونه هاي سرد در آن هواي به ظاهر گرم از سرماي بي بركته بي كسي يخ كرده ...

خوني كه در دستاي سردوبي احساسش به خاطر وجود خاره گلي كه در دستاش فشرده بود از دور پيدا بود

 

 

وگل شب بو ديگه.ديگه شبها بو نميده

چون اون مرده بود

اينقدر غمم زياده|كه دارم ميسوزم اينجا|ولي تو خيالتم نيست|كه دارم ميميرم اينجا

 

هوا به كلي فرق كرده بود.هرچندبهار شده بود ولي سردييه زمستون هنوز از تنش در نيومده بود

احساس ميكرد كه قراره اين روزهابه ظاهر گرم وروشن بهاري از ايني كه هست هم سردتر وتاريكتر بشه

ولي بهتر از همه مي دونست كه كاري نميتونه بكنه

اون به بيرون از شهر آمده بود كه شايد بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود كنار بياد

صدايي كه باد با خودش مي آورد اگرچه سنگين بود ولي براي دل پسرك خوش بود

صداي ني چوپاني كه در خلوت خودش ميزد صداي آواز چوپاني كه...

خلوت بي تو معنا نداره...

اينجا بدونه نازنينم صفا نداره...

اون روز فردايه ديروزي بود كه به انتظار روزي بهتر سپري شده بود

پسرك خوب ميدونست كل تلاشش هم فقط ميتونه مثل پرپرزدن مرغ قبل از سر بريدن باشه

رشته افكارش به خاطر به ياد آوردن آخرين تماس تلفنيه عزيزش به هم ريخت

كسي كه رفتن او باعث شده بود اين دنياي اهورايي روپسرك تاريك وظلماني ببينه

--الو سلام داداشي

--سلام خواهر جون عزيزم

 

-

-

-

--راستي اينم بگم من ديگه دارم ميرم براي هميشه مي خوام برم.مي خوام...

--خوشبخت بشي ابجي مهربونم

 

خنده هايي كه زوركي شده بود اشكهايي كه يواشكي ريخته شده بودند.

پسرك دوست داشت داد بزنه مي خواست به گوش همه وهمه برسونه كه اون دختر غريبه اي كه داداشي صداش ميزنه.نميخواد ديگه داداشيه اون باشه

او مي خواست فريادي رو بزنه كه به گوش همه برسونه كه اون دختر ابجيش نيست .اون عزيزتر از جانشه اون زندگيشه اون عشقشه.اون...

ولي دختره ديگه رفته بود.اون همه اينا رو دونسته بود ورفته بود

پسرك دست ازتلاش كشيده بودوادامه ميداد با وجود اينكه ازآخرقصه خوب خبر داشت ولي همچنان ادامه مي داد

كمبودي را در زندگيش احساس مي كرد كه از آينده اي تاريك خبر مي داد

كمبودي مثل كمبود يه احساس...

همه ي زندگيش رو براي كسي گذاشته بود كه ديگه...

كم كم داشت شب ميشد شبي كه به خاطر وجود ظلمت زودتر راهش رو پيدا كرده بود

پسرك در آن شب  تاريك به نور تنها شمع خيالش بسنده كرده بود

اون تنها خاطراتي بود كه از يگانه كسش جا مانده بود

ولي آخرش چي؟

پسرك در حاليكه در آن گوشه صحراي سردنشسته بود وزير لب آهنگي رو زمزمه مي كرد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: